سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شرم حضور
قالب وبلاگ

به نام خدای رحمن و رحیم

دوستان عزیز سلام

کم کم ستاره های کشورمون که خورشید انقلاب رو دیده بودن و تو جبهه های جنگ شرکت داشته و توفیقات و امدادهای الهی رو با وجود خودشون درک کرده بودن دارن از پیشمون میرن. کم کم راویان راهیان نور دارن کسایی میشن که خودشون وقایع رو ندیدن بلکه شنیدن یا خوندن.حاج رمضان یوری هم رفت، کسی که به خاطر از کار افتادن دست و پاش 24 سال رو تخت افتاده بود، و وقتی گزارشگر ازش پرسید آیا حسرت اون روزایی که دست و پای سالم داشتی رو نمیخوری؟ در جواب گفت اصلا. البته در کنار این مرد بزرگ زن خوبی هم هست و اون کسیه که پشت پرده است و کسی متوجه اون نیست ولی خیلی تو زندگی این مرد تاثیر گذاره و آرامش زندگی این مرد رو اون به وجود آورده و این 24 سال اونه که از این بزرگ مرد پرستاری کرده و وقتی خواستن باهاش مصاحبه کنن گفته مصاحبه نمیکنم تا اجرم کم نشه.

او هم رفت.

رفقای عزیز بیایم سعی کنیم بیشتر هوای این خوبان رو داشته باشیم. بیشتر بهشون سر بزنیم و نذاریم بمیرن اون موقع به یادشون بیفتیم. هر چی این خوبا بیشتر از بین ما برن کار ما سخت تر میشه، پس قدر وجودشون رو بدونیم و سعی کنیم ماهم مثل اونا باشیم.

روحشان شاد و یادشون گرامی باد.

اللهم عجل لولیک الفرج


[ پنج شنبه 91/11/26 ] [ 11:40 عصر ] [ محمد ] [ نظرات () ]

طبق فرموده رهبرمون زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. به همین خاطر دو خاطره از شهدا خدمتتون مطرح می کنم.

شهید حاج شیخ مصطفی ردانی پور

گفت« من سه روز بعد عروسی بر میگردم. تو هم اگر می آی ، یاعلی.» گفتم« حالا چه خبریه به این زودی؟ توعروسیت رو راه بنداز تا ببینم چی می شه.» گفت« باور کن جدی می گم، عروسی که تموم شه، سه روز بعشهیدان گوهرنددش بر می گردم.»

بعد ازعروسی زنگ زد. گفت:« دارم می رم، می آی بریم؟» گفتم «تو دیگه کی هستی؟ سه روز نشده خانمت رو کجا می خوای بذاری بری؟» گفت« میرم، اون وقت دلت میسوزه ها.» باورم نشد، باخودم گفتم:« امروز و فردا می کنم، معطلش می کنم، اون هم بی خیال رفتن می شه.» رفتم سراغش، رفته بود، همان روز سوم رفته بود. دیگر ندیدمش تا خبر شهادتش رو آوردند.

 

شهید مهندس مهدی باکری

یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست.شهیدان زنده اند این مائیم که مرده ایم.

-داد زد که: بهت می گم کم کم بریز.

-خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟

-می ترسم آب آفتابه تموم بشه.

-خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.

رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم: خوبه دیگه! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! گفت: چی می گی؟ حالت خوبه؟ گفتم: مگه نشناختیش؟ گفت: نه. گفتم بابا این آقا مهدی باکری بود دیگه.

 

شهدا در خنده مستانشان عند ربهم یرزقون اند. دهه فجره مراقب باشیم خون شهدا فرش راهمان نشود.

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک و بین یدی ولیک


[ دوشنبه 89/11/18 ] [ 8:7 عصر ] [ محمد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

ارباب از گناهان خویش شرم حضور دارم. انسانی هستم در پی خوشتن خویش، خود را گم کرده ام و در کوچه پس کوچه های زندگی و رهگذر عمر جویای خویشم. در این راه کمک می خواهم. دوست دارم بنویسم تا درد شرمساریم را التیام دهم. التماس دعا. یاحق
موضوعات وب
امکانات وب



بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 20
کل بازدیدها: 157800